سر چو آه عاشقان برکرد صبح

شاعر : خاقاني

عطر آتش زاي برکرد صبحسر چو آه عاشقان برکرد صبح
آتش عنبرفشان برکرد صبحاز شرار آه مشتاقان دل
تا سر از خواب گران برکرد صبحبر قواره‌ي ماه سحري کرد چرخ
سر ز جيب آسمان برکرد صبحتا کند سيمين قواره در زمين
دود رنگين کز نهان برکرد صبحخواب چشم ساقيان بست آشکار
شمع در صحراي جان برکرد صبحز آتشي کافتاد از حراق شب
آق سنقر ديدبان برکرد صبحچون قراسنقر گريزان شد به راه
نقش والفجرش برکرد صبحچون به دست چپ طراز چرخ ديد
کانک آنک بادبان برکرد صبحکشتي زر هم کنون آمد پديد
چون درفش کاويان برکرد صبحجام را گنج فريدون خون بهاست
زين به گلگون جهان برکرد صبحاز پي نوروز تا در جل کشند
رايت شاه اخستان برکرد صبحگوئي اينک بر دژ زرين روس
گوهر تاييد کان مملکتعنصر اقبال و جان مملکت
لعل با زر در دهان آميختهجام چون گل عطر جان آميخته
صد مثلث رايگان آميختهدست صبح از عنبر و کافور و مشک
صد مفرح در زمان آميختهساغر از ياقوت و مرواريد و زر
با تن مردم چو جان آميختهدر دل خم خون شده جان پري
آتش اندر ضيمران آميختهدر سفال خم نگر زراب مي
با شفق صبح آنچنان آميختهآن مي و نارنج را گر کس نديد
آب مشک و زعفران آميختهاز پي تعويذ جان عاشقان
روز و شب در يک مکان آميختهروي و موي شاهدان چون آبنوس
جرعه بين با خاک جان آميختهاز نثار جام زر بر فرق خاک
نو بهاري با خزان آميختهجام مي چون لوح طفلان سرخ و زرد
دولت شاه اخستان آميختهروز و شب را ز آشتي با يکدگر
ذوالجلالش کامران مملکتخسرو مشرق جلال الدين که کرد
خوانچه‌ي زر ز آسمان آمد برونشاهد روز از نهان آمد برون
از نقاب پرنيان آمد برونچهره‌ي آن شاهد زربفت پوش
همچو فستق ز استخوان آمد برونشاهد و شاه از قباي فستقي
خشت زرين ز آن ميان آمد بروننقب در ديوار مشرق برد صبح
بيدلي از بند جان آمد بروننعره‌ي مرغان برآمد کالصبوح
پيري از کوي مغان آمد برونبامدادن سوي مسجد مي‌شدم
بانگ مرغ زند خوان آمد برونمن به بانگ مذنان کز ميکده
از طواف خمستان آمد برونعاشقي توبه شکسته همچو من
با من از راه نهان آمد بروندست من بگرفت و درميخانه برد
لاله نيز از پوست ز آن آمد برونگفت مي خور تابرون آيي ز پوست
گفتم و تير از کمان آمد برونمي خوري به کز ريا طاعت کني
خاصه پايي کز جهان آمد برونپاي رندان بوسه زن خاقانيا
نصرت شاه اخستان آمد بروناز حجاب غيب چون ماه از غمام
عدل را نوشيروان مملکتداور اسلام خاقان کبير
ساغر کشتي نشان آخر کجاستساقي درياکشان آخر کجاست
از حبابش بادبان آخر کجاستکشتي زرين در او درياي لعل
ارزن زرين روان آخر کجاستاز مسام گاو سيمين در صبوح
آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاستاز پي سي طفل را در يک بساط
مست عشقي ز آن ميان آخر کجاستاين حريفان جمله مستان مي‌اند
يک زمين سيراب جان آخر کجاستاز زکات جرعه‌ي مستان وقت
در کنار دايگان آخر کجاستبربط نالان چو طفلان از زدن
ده غلامش پاسبان آخر کجاستناي چون شاه حبش در پيش و پس
نشتر راحت رسان آخر کجاستبر سر رگ‌هاي بازوي رباب
گيسوان در پاکشان آخر کجاستچنگ چون زالي سرافکنده ز شرم
مدحت شاه اخستان آخر کجاستراوي خاقاني اينک مرحبا
کيقباد خاندان مملکتتاجدار کشور پنجم که هست
در هوا خفتان از آن پوشيده‌اندتيغ خورشيد از جهان پوشيده‌اند
آتش سيماب سان پوشيده‌اندتا هوا کبريت رنگ آمد ز چرخ
زو چراغ آسمان پوشيده‌اندگرچه از کبريت بفروزد چراغ
چشمه‌ي آتش‌فشان پوشيده‌اندوقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چادر احراميان پوشيده‌اندکعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه
در عذار شبستان پوشيده‌انداز شعاع آتش اينک صد دواج
صد دواج رايگان پوشيده‌اندوز مزاج مي به روي خاصگان
در بنفشه ارغوان پوشيده‌اندآن تنوره پيشتر کش کز تفش
شعر چيني در زمان پوشيده‌اندخيل زنگي را چو شد در پنجره
در شه هندوستان پوشيده‌اندخلعت اسکندر رومي مگر
شب به رنگ زعفران پوشيده‌اندزعفران در شب شود رنگين و باز
از کف شاه اخستان پوشيده‌انددر زحل گوئي شعاع آفتاب
ذوالفقارش پاسبان مملکتمصطفي عزم و علي رزمي که هست
چشمه بر ماهي روان کرد آفتابخيل دي ماهي نهان کرد آفتاب
تخت شاهي را مکان کرد آفتابيوسف آسا چون به دلو از چاه رست
در سر ماهي عيان کرد آفتابمهره آورد از سر افعي برون
چون گوزن آهنگ آن کرد آفتابافعي دي را همه تن زهر ديد
کاندر آن ماهي نهان کرد آفتابخاتم ملک سليماني نگر
بهر عيسي نزل خوان کرد آفتاباز پي پنجاهه در ماهي خوران
روز نو را ميهمان کرد آفتابوقت را از ماهي بريان چرخ
گوسفندان را نشان کرد آفتابوز پي برياني و سور بهار
توز رنگين بر کمان کرد آفتاباز پي تير بلور انداختن
روز را در بادبان کرد آفتابپاره‌اي پيراست از دامان شب
ياره‌ي طمغاج خان کرد آفتابتاج بربود از سر مهراج زنگ
خدمت شاه اخستان کرد آفتابخلعت انصاف مي‌دوزد مگر
ابر و برق آسمان مملکتشهرياري کز کف و شمشير اوست
ظلم دجال از جهان برخاستيعدلش ار مهدي نشان برخاستي
سنقر از هندوستان برخاستيطوطي از خزران نشيمن ساختي
گر در او ديدي گمان برخاستيوآنکه مهدي بر گمان داند که هست
چار طوفان هر زمان برخاستيعدلش ار بند طبايع نامدي
خود قيامت ناگهان برخاستيگر نکردستي قيامت عدل او
کرسي خاک از ميان برخاستيورنه قدرش داشتي طاق فلک
پشت خم چون آسمان برخاستيفرق کوه ار بار قهرش يافتي
پيشش از تخت کيان برخاستيگر سکندر زنده ماندي تاکنون
لرز تير از استخوان برخاستيگر به زه ماندي کمان بهرام را
قاب قوسين زين و آن برخاستيبر کمان چون بازوي شه خم زدي
کاش کز خواب گران برخاستيزين خلف جان پدر شاد است شاد
گر ز خواب جاودان برخاستيدولت بيدار ديدي جاودان
صورت عدل و روان مملکتاو روان شاد است تا فرزند اوست
رستم آرش کمان آمد به رزمحيدر آتش سنان آمد به رزم
کو چو شير سيستان آمد به رزمخصم چون سگ در پس زانو نشست
برق زد تا ابرسان آمد به رزمسومنات ظلم را محمودوار
وحي نصرت ز آسمان آمد به رزمبر زبان تيغ او در شان ملک
بر زبانش وحي از آن آمد به رزمرنگ جبريل است تيغش را بلي
آسمان مکي فسان آمد به رزمدر کف شاه آن يماني تيغ را
با کمند خيزران آمد به رزمشاه چون خورشيد و در کف جو زهر
کان کمندش در ميان آمد به رزمخصم شد درهم شکسته چون کمند
بس خناقش کنزمان آمد به رزمخصم را چون در کمندش ماند حلق
ز آن فواقش در دهان آمد به رزمخصم در جان کندن آمد چون چراغ
چون کميتش زير ران آمد به رزمشاه را بين کعبه‌اي بر بوقبيس
او بر آن مرکب چنان آمد به رزمکس سليمان ديد ديوي زير ران
خرمگس گم شد ز خوان مملکتدشمنش بس دور ماند از تاج و تخت
کز کمين فتح ران خواهد گشادلشکر عزمش جهان خواهد گشاد
ششدر هفت آسمان خواهد گشادعزم او چون مهره‌اي خواهد نشاند
چشمه‌ي آب امان خواهد گشادعدل او بر تشنگان تف ظلم
چون صدف دريا دهان خواهد گشادز آرزوي قطره‌ي ابر سخاش
يغلغي را کز کمان خواهد گشادپر کرکس بين به رنگ خرمگس
کو همه رگ‌هاي جان خواهد گشادنيش فصاد اجل پيکان اوست
کز جهان شاه اخستان خواهد گشادچون منوچهر از جهان شد طرفه نيست
خنجر صبح از ميان خواهد گشادبرکشد تيغ آفتاب آنگه که چرخ
حصن در بند از سنان خواهد گشادباز گفتم کز پي بانگ ملک
روس را در بند سان خواهد گشانراست آمد فال و مي‌گويم کنون
مشکل سمع الکيان خواهد گشادخاطرم بر سمع اين شمع کيان
هرکه درهاي بيان خواهد گشاددزد اين درهاست از عقد سخن
چون سر تيغش زبان مملکتمن زبان روزگارم بر درش
دست خضرش در عنان باد از ظفرشاه اسکندر مکان باد از ظفر
شاه کيخسرو مکان باد از ظفرگر به ملک افراسياب آمد عدو
رستم توران ستان باد از ظفرور عدو بيژن شبيخون است شاه
اردشير بابکان باد از ظفرمير بابک در ظلال دولتش
ميخ نعل تازيان باد از ظفرمهر تيغ تازيانه‌اش با دو قطب
چون شفق احمر سنان باد از ظفرنيزه‌ي دستش که چون شام اسمر است
بر عراقين پهلوان باد از ظفراز غلامان سرايش هر وشاق
رزم را الب ارسلان باد از ظفروز دليران سپاهش هر سوار
دولتش را زير ران باد از ظفرچرخ چون شد سبز خنگ از نور روز
روز ميدان مي‌فشان باد از ظفرتيغ حصرم رنگ شاه از خون خصم
کنيت شاه اخستان باد از ظفربر نگين خاتم او تا ابد
جاء نصر الله نشان باد از ظفربر حرير رايت او روز فتح
دولت او در ضمان مملکتباد گردون در ضمان دولتش